رهی معیری

همچو نی می نالم از سودای دل

 
 آتشی در سینه دارم جای دل


من که با هر داغ پیدا ساختم


سوختم از داغ نا پیدای دل


همچو موجم یک نفس آرام نیست


بسکه طوفان زا بود دریای دل


دل اگر از من گریزد وای من


غم اگر از دل گریزد وای دل


ما ز رسوایی بلند آوازه ایم


نامور شد هر که شد رسوای دل


خانه مور است و منزلگاه بوم


 آسمان با همت والای دل


گنج منعم خرمن سیم و زر است


گنج عاشق گوهر یکتای دل


در میان اشک نومیدی رهی


خندم از امیدواریهای دل

 
 
 

آن قدر با آتش دل ساختم تا

سوختم


بی تو ای آرام جان یا ساختم یا

 سوختم


سردمهری بین که هر کس بر

 آتشم آبی نزد


گرچه همچون برق از گرمی

سراپا سوختم


سوختم اما نه چون شمع طرب

 در بین جمع


لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم


همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب


سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم


سوختم از آتش دل در میان موج اشک


شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم


شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند


در میان پکبازان من نه تنها سوختم


جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود


رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم




برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: